این هم یکی دیگه از داستان کوتاه هایی که نوشتم. بسم رب المهدی(عج) «سایه ی کُنار» به چشمانم زل زده بود . در امواج خروشان و طوفانی نگاهش دست و پای خود را گم کردم. اگر لحظه ای دیرتر چشم از چشم هایش بر داشته بودم ، بی شک در جوی آبی که از کنار پارک می گذشت دست و پا می زدم . اگر چه عبور آب از درون جوی ، خروشان بود و پر سر و صدا . اما سکوت آن پیرمرد و فریاد چشم هایش، راه بر هر صدایی که از صد متری پارک و زور خانه ی وسط آن می گذشت بسته بود . هرگاه از آنجا می گذشتم چشم هایم بی اراده به زیر همان درختی معطوف می شد که گه گاهی سایه ی بی منتش را به او بخشیده بود . خیلی وقت بود بی توجه از کنارش رد می شدم . اما این روزها هر بار که می گذشتم بی اراده به دنبالش می گشتم و همیشه ، همان جا زیر درخت کُنار چمباتمه زده پیدایش می کردم . ویلچری زنگ زده و زهوار در رفته و چند ظرف کهنه و ترک برداشته ، در اطرافش افتاده بود . پیراهن سفیدی که از چرک بودن ، سیاهی را ترجیح داده بود و شلواری که از زانو و چند جای دیگر ، پاره شده بود بر تنش خود نمایی نمی کرد . چون لباسی برازنده تر برای موهای ژولیده اش و ریش و سبیلی که گویا سالهاست آنها را نتراشیده است و چهره ی تکیده ، پوست چروکیده و تن نحیف و بی جانش پیدا نمی شد . فردای آن روز ،لباس نو و تمییزی پوشیده بودم . کت و شلوار اتو کشیده و عصا قورت داده از آنجا می گذشتم . نمی دانم به کجا زل زده بود. زل زدن عادت همیشگی اش بود . اما عجیب سایه ام را از دور هم می شناخت. آن گاه که نزدیک می شدم سریع زاویه ی دیدش تغییر می کرد و چشم هایش را به چشم هایم می دوخت .اما این بار نگاهش با همیشه فرق می کرد . چون لبخند تلخی چاشنی نگاهش بودکه مو بر تنم سیخ کرد . به کت و شلوار ، کفش های چرم واکس زده و کیف لپ تابم نگاهی سریع انداخت و همان طور که چمباتمه زده بود ، دست هایش را دور سرش حلقه کرد و سرش را روی پاهایش تکیه داد و گویا چشمانش را بست. ..... با او همراه شدم . پشت سرش قدم می زدم . هرچه تند تر قدم بر می داشتم به گام های بلندی که بر می داشت نمی رسیدم. کیف و کفش مدرسه اش به تنش می نازید . خرامان به سمت مدرسه می رفت . گویا سالهای آخر دبیرستانش را می گذراند .چهره اش جذاب و براق بود . قدی بلند و سینه ای ستبر داشت . عینک دودی اش ، اجزای صورتش را با تناسب خاصی کنار هم نگه داشته بود . گوشه ی خیابان مردی میانسال تکیه به دیوار داده بود. سرش پایین ، یک دستش به صورت و دست دیگرش را جلو کشیده بود . وقتی به آن مرد رسید ، نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و قفایی بر گردن وی نواخت و با لحنی تمسخر آمیز به او گفت : « برو کار کن مگو چیست کار» و خنده ای بلند کرد و با قدم های بلندش از او دور شد . هر چه دورتر می شد ، سایه اش در ذهنم کم رنگ و کم رنگتر .... باز اگر لحظه ای دیر جنبیده بودم ، سرو ته در جوی آب دست و پا می زدم . تا آخرین لحظه ای که نگاهم به او بود سرش را بلند نکرد . قدم هایم را تندتر بر می داشتم . می خواستم زودتر از او دور شوم . حسی میان خجالت و اضطراب به تندتر راه رفتنم دامن می زد. از گمانه زنی هایم شرمم گرفت . می ترسیدم . از خودم . از آنجا و آن نگاه سنگین پیر مرد . از آن وقتی که این لباس شیک و نو را به تن کهنه کنم و چمباتمه زیر سایه ی آن درخت کُنار آرام بگیرم. چند روز بعد دوباره از آنجا گذشتم . اما این بار مسیرم را کج کردم و از پشت پارک رفتم. اما از دور نگاهم به سمتش بود و از گوشه ی دیوار زورخانه ، زیر چشمی می پاییدمش. نمی دانم چرا سایه ی دیوار زورخانه هیچ گاه بر سرش نمی افتاد . شاید این گود و پهلوانانش سایه ای نداشتند و اگرنه آن پیرمرد این گونه آفتاب سوخته و رنگ پریده نمی شد . شاید پهلوانان این گود هم مثل من بی اجازه وارد خیال و گذشته اش شده اند و به خود جسارت داده اند برای سکوتش داستان ببافند. Arbab_eshgh dezfoul date: 28/6/90 time: 22:30 ...
|