بسم رب المهدی(عج)
تلالو چشم های طلایی اش
پشت پرچین های میله ای سیاه و سفید ایستاده ام . قدّم از آنچه که باید باشد کوچکتر شده است . هم اندازه ی یک کودک پنج یا شش ساله . با دست های کوچکم به میله ها سفت چسبیده ام . طوری که مدام کف دست هایم عرق می کند و اشکی از گوشه ی چشمم به روی دست هایم می افتد و به آن دامن می زند . گه گاهی با پشت دستم آبی را که از بینی، تا لبه ی بالایی لب هایم سرازیر شده پاک می کنم و دوباره سفت و محکم تر میله های پرچین را می چسبم. از لای میله ها با حسرت ، از بالا تا پایین وراندازت می کنم . چشم در چشم های طلایی ات می دوزم . تلالو چشم هایت ، صورتم را روشن می کند . نسیمی که از روبه رو می وزد و به مو های آشفته و نامرتبم می خورد ، بوی مشک دارد. گویی دست در ناف ماده آهویی کرده ای و آرام آرام نوازشش می کنی. قلبی که چند لحظه ای است با دیدنت از تپیدتن باز ایستاده ، یک در میان شروع به تپیدن می کند . دستم را از لای میله رد می کنم و انگشت های باز و کشیده ام را به سمتت دراز می کنم و صورتم را به به پهلو به میله های یخ بسته می چسبانم . اما از تب صورتم میله ها گویی گداخته می شوند . یک دستم به میله و دست دیگرم را همچنان به طرفت کشیده نگه می دارم و با چشم هایی که بسته ام التماست می کنم. اما هر چه دست من نزدیکتر می شود تو دورتر می شوی.
تحملم تمام می شود . با تمام قدرت . آن گونه که سینه ام منقبض می شودو با صدایی که نمی دانم از کجا آورده ام ، تمام نیرو و توانم را به حنجره ام سرازیر می کنم و همچنان که چشم هایم بسته است با فریاد نامت را صدا می زنم.
و .....
وقتی چشم هایم را باز می کنم ، چشم های خیره و بهت زده ی مادرم را می بینم که به چشم هایم دوخته شده است . عرق تمام بدنم را فرا گرفته است . بلند می شوم و به حیاط می روم.
- ...... نمی دونم چطور بهش بگم. نبودی ببینی توی خواب چطور داد زد و اسم آقا رو صدا کرد . یه طوری گفت « رضا » که فکر کنم تا سر خیابون صداش رفت . من که از ترس خشکم زد .
- اگه بفهمه برنامه ی مشهد بهم خورده دیونه می شه . چه طور بهش بگم....
دست خشکیده ام را که به سمت در دراز شده است تا در بزنم ، پس می کشم . اشک هایم را از روی گونه ام پاک می کنم و بی آنکه پدر و مادرم حضورم را حس کنند از در اتاق دور می شوم .
arbab.eshgh
...
|