بسم رب المهدی (عج ) وحید هنوز هم وحید است اشک چشم هایم که راه افتاد تازه فهمیدم که خبری در راه است . آن هم از جنس غم و ماتم . کمی به ذهنم که فشار آوردم و در و دیوار و پیاده رو ها و خیابان ها را واکاوی کردم ، کم و بیش پرده های مشکی و گه گاهی پلاکردی که غمی و ماتمی را به شیعیانش و خودش تسلیت می گوید و نگاهی ساده و گذرا و .... تازه فهمیدم . علت جاری شدن اشک هایم را می گویم . گویا شهادت است . و وحید هنوز وحید است . هان ببخشید این جمله اشتباهی وسط حرف هایم آمد . نمی دانم چرا همیشه قلمم ناخود آگاه این جمله را وسط حرف هایم می نگارد بی آنکه متوجه شوم. وحید هنوز وحید است . داشتم می گفتم . کمی که به کند و کاو در ذهنم پرداختم و چند صفحه ای که سالنامه ها و تقویم ها را ورق زدم ، چیز هایی دست گیرم شد . « یوم الله ، سیزده آبان ، روز دانش آموز ، تسخیر لانه ی جاسوسی ، روز مبارزه با استکبار و... » و آن گوشه ی تقویم اسمی آشنا اشک چشم هایم را معنا بخشید . شهادت .آن هم از جنس علم . دفینه ها و گنجیه های علم، به ملکوت اعلا پیوست . چه آرام و بی صدا . غریبی از خاندان غربا باز پر کشید . آرام و بی صدا . مثل مادرش زهرا . هیسسسسس. «وقتی نام مادرش را می آوری آرام بگو . او خود عزادار است . عزادار جدش . نمک بر روی زخم هایش نپاش .» باشد چشم . حواسم نبود . اما منظورش که بود ؟؟. بی خیال !. آهان داشتم می گفتم . دلیل اشک هایم را که فهمیدم . باز دست هایم و قلمم بی اختیار بر روی برگه ی کاغذم نوشت : « وحید هنوز هم وحید است » . Arbab.eshgh
...
|