سلام دوستان عزیز. بعد از مدت ها بروز شدم . با یه داستان کوتاه از نوشته هام . خوشحال می شم بخونید . فقط یه خواهش دارم . نخونده نظر الکی ندید . اگه خوندید نظر بدید . مرسی از همگی بسم رب المهدی(عج) «سایه روشن» حاج مهدی مسئول جلسه ی مسجد چهارده معصوم(ع) به احمد اشاره کرد و گفت : - آقا احمد ،پسرم بفرما بخون. احمد مقداری رنگ عوض کرد و با خجالت و دلهره ای که از صورتش پیدا بود گفت: - حاج آقا ، ایشا الله دفعه ای دیگه می خونم . الان آماده نیستم . اولین بار بود که می خواست قرآن بخواند . برای همین دلهره و اضطراب داشت ، ولی با اصرار حاجی و تشویق بچه های حاضر در جلسه شروع به خواندن کرد: بسم الله الرحمن الرحیم (7) الأعراف : 50 وَ نادى أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفیضُوا عَلَیْنا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ قالُوا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُما عَلَى الْکافِرینَ (50) و دوزخیان، بهشتیان را صدا مىزنند که: «(محبّت کنید) و مقدارى آب، یا از آنچه خدا به شما روزى داده، به ما ببخشید!» آنها(در پاسخ) مىگویند: «خداوند اینها را بر کافران حرام کرده است!......... نگاه حامد به کتاب قرآن سنگین بود. چشمانش به آیه ها خیره شده بود. گویی در لابه لای آیه ها چیزی دیده بود. چشمانش سیاهی رفت ، اطرافیانش را نمی دید. در یک چشم برهم زدن از مسجد بیرون رفت و در بیابانی قرار گرفت. هرم نگاه خورشید پوستش را سوزاند ، زمین از شدت تشنگی گویی پوست انداخته بود . انتهای بیابان دیده نمی شد . نه کوهی و نه تپه ای . بهت زده به اطراف می نگریست . عرق کرده و پاهایش به لرزه افتاده بود . نگاهش معطوف به مردی شد که با حرص و ولع آب جوش را سر می کشید و از شدت گرما فریاد می زد . صورتش از بخار آب تاول زده بود و مدام می نوشید و سیراب نمی شد . به آن طرف تر که نگاه کرد مردی فربه دستی بریده شده از کتف ، را در دست گرفته بود و گاز می زد و می خورد .... حاج مهدی باصدایی بلند و نخراشیده فریاد زد : - صادق تماس بگیر اورژانس. سریع . حامد به خود می لرزید و دست های بچه ها نمی توانستند او را آرام کنند. بعد از چند دقیقه که اورژانس رسید و به او آرام بخش تزریق کرد اندکی آرام شد. احمد دستمالی آورد و عرق پیشانی حامد را پاک کرد . حاج مهدی با لیوانی آب در دستش در کنار حامد نشست و با اضطراب از او پرسید: - پسرم چی شد؟ چرا این طور شدی؟ حامد مقداری آب نوشید و رو به حاجی کرد و گفت: - نمی دونم چی شد. یکهو حالم خراب شد. یکی از پزشک ها از حاج مهدی پرسید: - ایشون مریضی خاصی دارن؟ حاجی گفت: - نه، تا حالا که مشکل نداشته ولی بعد از تصادفی که چند ماه پیش کرده حافظش رو از دست داده به گمونم الان چیزی یادش اومد ولی نمی دونم چرا این طور شد . پزشک های اورژانس بعد از یه معاینه سطحی وسایلشان را جمع کردند و وقت رفتن یکی از آن ها رو به حامد کرد وگفت: - در اولین فرصت به یه پزشک مراجعه کن و آزمایش های لازم رو انجام بده . امیدوارم که مشکلی نداشته باشین. خداحافظی کردند و رفتند. حاج مهدی گفت: - بچه ها جلسه امشب دیگه تمومه. ایشالله هفته دیگه می بینمتون. همه بلند شدند ، خداحافظی کردند و رفتند. حسین ، داداش حامد به او کمک کرد تا بر روی ویلچر بنشیند و با هم به خانه رفتند . حامد رو به حسین کرد وگفت: - حسین جان به مامان بابا چیزی نگو . نمی خوام دلنگران بشن . چیز خاصی نبود . یه چیزایی از گذشته یادم اومد و این طور شدم . حسین با کنجکاوی پرسید: - داداشی چی یادت اومد؟ حامد گفت: - هیچی داداش . چیز خاصی نبود . بعدا شاید بهت گفتم. حامد در رختخواب غلط می زد و به چیز هایی که دیده بود فکر می کرد . آنجا کجا بود؟ آن افراد که بودند ؟ و هزاران سوال بی جوابی که پاسخی برایشان نمی یافت . بعد از تصادف و رفتن به کما ، حافظه ی حامد خیلی چیز ها را از یاد برده بود . از آن یک ماهی که در اغماء به سر می برد هیچ نقطه ی روشنی در ذهنش پیدا نمی کرد . بعد از کلی غلط زدن و فکر کردن به خواب رفت . ..... گوشه ی اتاق ICU ایستاده بود ، به حاج مهدی نگاه می کرد . حاج مهدی پشت شیشه ایستاده بود و اشک می ریخت ترس و اضطراب در چشمانش پیدا بود. نگاه حاج مهدی به تختی بود که بیمار بر رویش خوابیده بود حامد نگاهی به تخت کرد . جنازه ی بی جانی که صورتش به سپیدی گچ بود در انبوه لوله ها و وسایل پزشکی گم شده بود . چشم های باد کرده و صورت زخمی خودش را به زحمت شناخت. می خواست فریاد بزند اما نمی توانست . گویی دهانش را بسته بودند ...... با فریاد از خواب برخاست . تند تند نفس می زد . عرق بر پیشانی اش نشسته بود . که چراغ اتاقش روشن شد و مادرش با اضطراب و ترس به سمتش دوید . - حامد پسرم ، چی شده ؟ چرا فریاد زدی؟ حامد که نفس نفس می زد به سختی زبان باز کرد و گفت : - هیچی ... هیچی مادر .... کابوس دیدم ...کابوس مادرش بلند شد و یک لیوان آب برای حامد آورد . اندکی آرام شد . مادرش برخاست و از اتاق بیرون رفت . حامد با چشمانی از حدقه بیرون زده ، چهار گوشه ی اتاق را می پایید . گویی قصد خوابیدن نداشت . در افکار پریشان و مشوشش غوطه ور بود . احساسی بین ترس و کنجکاوی . بعد از گذشت یک سال و نیم کم کم توانست راه برود . بعد از کلی فیزیوتراپی اندکی وضع پاهایش بهتر شده بود . اما هنوز لنگ می زد . وقت اذان ظهر برخاست و لباس پوشید . لیلا همسرش گفت: - کجا می ری؟ حامد گفت: - می رم مسجد . نمیای تو؟ لیلا گفت: - نه دارم غذا می پزم. وقت نمی کنم. موهایش را شانه زد و مقداری عطر به صورت و ته ریشش مالید . جلوی آینه ایستاد . اگر چه چشم ها همان چشم های ریز و عسلی و صورت گرد و دهان نیم باز همان قیافه ی سابق وی بود . قد متوسط و اندام لاغرش هم تغییری نکرده بود. اما درونش می جوشید و نگاهش نافذ گشته بود . پیاده به مسجد رفت . وقتی به مسجد رسید اواسط نماز اول بود . سریع تر گام بر می داشت . تا به نماز اول برسد . وارد مسجد شد . نشست و شروع به نماز خواندن کرد . بین نماز اول و دوم یکی از دوستان حامد وارد مسجد شد . علی کنار حامد نشست . بعد از سلام و احوال پرسی ، حامد متوجه شد علی دستش را گچ گرفته است . به علی گفت: - بدنباشه .چی شده پس؟ دستت چرا شکسته؟ علی گفت: - بد نبینی . چی بگم. چند روز پیش با موتور تصادف کردم . چیز خاصی نیس. حامد آهسته آهی کشید و گفت: - امون از این موتورا. پای منو دیدی؟ لنگ می زنه. دیدی نشسته نماز می خونم؟ علی حرف حامد را قطع کرد و با کنجکاوی گفت: - مگه با موتور این طور شده؟ حامد سری تکون داد و گفت: - آره . داستانش مفصله. خواستی بعد از نماز وایسا برات تعریف کنم. چی بوده. علی که مشتاق شنیدن بود با سر حرف های حامد را تایید کرد . نماز که تمام شد حامد و علی در گوشه ی مسجد زیر پنجره نشستند . نور آفتاب از پنجره به داخل می تابید . هوای جنوب در تابستان خیلی گرم بود . اگر چه کولر های پنجره ای و دو تیکه هوا را مطبوع می کردند ولی مسجدی با فضای سالنی زیاد را به سختی می توانست خنک کند. حامد رو به علی کرد و گفت: - این قصه رو واس هیچ کی تعریف نکردم. فقط بین خودمون باشه . دوست ندارم دیگرون چیزی پشت سرم بگن. علی که حس کنجکاوی از سر و صورتش بالا می رفت مشتاقانه با سر تایید می کرد و ساکت بود و منتظر. حامد شروع به تعریف کرد. حال و هوای عجیبی داشت . گه گاهی اشک گوشه ی چشمش جمع می شد و گاهی بغض نشکسته صدایش را می لرزاند . - ........ بعد از تصادف تو کما رفتم . چهل و سه روز تو کما بودم . دکتر به مسئول بخش می گه که می تونید انتقالش بدید سرد خونه.و می گه که دچار مرگ مغزی شدم . خانم دکتر سعادتی که مسئول بخش ICU بود به دکتر می گه که یه روز دیگه بزاریمش . می گه که خانوادش اصرار دارن یه روز دیگه بمونه. شاید به هوش اومد و موافقت دکتر رو جلب می کنه. شب همون روزبچه های مسجد واسم دعای توسل می گیرن. چند لحظه ساکت شد و به قالی چشم دوخت . علی که محو تماشای صورت حامد بود آهسته گفت : - خوب بعدش چی شد ؟ حامد گفت: - شرم دارم بگم. شرمنده ی مهربونی های خدا هستم . چند لحه مکث کرد و ادامه داد: - احمد به خواب می بینه که دارم با بچه ها فوتبال بازی می کنم، با تعجب ازم می پرسه: حامد تو کی خوب شدی؟؟ منم به یه سیدی که امام حسین(ع) بوده اشاره می کنم و می گم که این آقا منو شفا داده . اشک در گوشه ی چشم علی جمع شده بود . سکوت کرده بود و فقط به حرف های حامد گوش می داد. - دختر عمم باز همون شب خواب می بینه که من بهوش اومدم و چشمام رو باز کردم . توی یه چشمم آیت الکرسی نوشته بوده و یه چشم دیگم سوره ی کوثر. فردای همون روز به هوش اومدم . اما هیچی یادم نبود . فراموشی گرفته بودم . بعد از چند ماه تو جلسه ی قرآن مسجد وقتی احمد قرآن خوند....... دیده ها و شنیده هایش را برای علی باز گو کرد . و ادامه داد: - چیزهایی رو که تو کما در عالم برزخ دیده بودم اون شب جلوی چشمام ردیف شد . تا یه مدت هر حادثه ای منو یاد یه دیده و شنیده از عالم برزخ می انداخت . چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: - الان این پای لنگم یادگار موتوره و نشونه ی مهربونی خدا . arbab_eshgh ...
|