« حال »
« در اتاقی پر از سکوت ایستاده ام . با دو پنجره و یک طاقچه که با انبوهی از خاک و گرد تزیین شده است. گوشه کنار اتاق، پر از خرت و پرت هایی است که با دقتی پر از ناشی گری به این طرف و آن طرف پرتاب شده اند . انگار صحنه سازی شده تا حواسم را به خودشان پرت کنند . اما درگیر تر از آنم که به آنها نگاه کنم. من به آینده می اندیشم . به گذشته . به فردا ها ی دیروز و فرداهای فردا. حال را که می گذرد می گزارم در طاقچه. فعلا نیم نگاهی به پشت سر می اندازم. از گوشه ی چشم و با پلک هایی نیمه بسته و هراسان که مدام می لرزند .ترس برم می دارد و تندی صورتم را بر می گردانم. انگار روحی سرگردان بی اجازه به درونم سرک می کشد و بی درنگ می گذرد و تنم را به لرزیدن وا می دارد. سرم را تکانی می دهم تا شاید این نگاتیو های قدیمی و رنگ باخته از تاریک خانه ی ذهنم تکیده شوند و دوباره به عرصه ی ظهور نرسند. حال -که هم اکنون در گوشه ی طاقچه دارد خاک می خورد - به آینده خیره می شوم. هر چه چشم هایم را تیز تر می کنم وکنج تر.بیشتر چیزی نمی بینم. مات است . آن روبرو را می گویم. خط خطی. شاید هم هاشور زده . چشم هایم خسته می شوند از خیره نگاه کردن . سوزشی، صفحه ی سیاهِ دفترِ چشم هایم را خط خطی می کند . چند بار پشت سر هم پلک می زنم و با دست هایم آن ها را مالش می دهم . نگاهم را از جلو می گیرم . تمام اتاق با رنگ های سیاه و سفید نقاشی شده است. به طاقچه ی خاکی ِ سیاه و سفید نگاهی می اندازم . نوری از سقف اتاق که گویا بنای آن آجر هایش را فراموش کرده بچیند به طاقچه می تابد . به حال می خورد . اما بازتاب نمی شود . همه اش را می مکد . مثل جاروبرقی ای که خاک ها را با تمام قدرت و درجه ی آخرش می بلعد . چند لحظه که می گذرد مثل توپ فوتبالی که از داخل آن به بیرون شلیک کنی منفجر می شود و رگباری از رنگ به چشم ها و در و دیوار اتاق می خورد و یک دفعه تمام اتاق رنگی می شود . سفید و آبی و سبز و قرمز و سیاه . تمام بدنم هم رنگی شده است . لباس های مشکی و تیره و خاک گرفته ام پشت رنگ ها گم می شوند . با دستم صورتم را از رنگ ها پاک می کنم و به زمین می تکانم. نگاهی به در و دیوار می اندازم و گوشه و کنار اتاق را می کاوم. یک قلم مو و یک مغلاویز و چند برس نقاشی و رنگ کاری به صورت نامرتب و بهم ریخته ای گوشه کنار اتاق افتاده است. به سمت مغلاویز می روم و شروع به کار می کنم....» arbab.eshgh ...
|